90/11/8
7:53 ع
چقدر دیگر باید بدون حضورتان روزگار بگذرانیم وچقدر دیگر باید چشمانمان
جز تاریکی چیزی نبیندفکر میکنم نبودنت برایمان عادت شده ،
فکر میکنم من نیز مانند مردمان چند صد سال پیش قبل ازاینکه
وجودتان را احساس کنم،خواهم رفت. اگر نبودم ،اگر جزی از خاک شده بودم
تنها وتنها یه نظر لطفتان مرا کفایت می کنند
آقای من ، آنقدر دورم که نمی توانم حرف دلم را برایتان بگویم
ولی میدانم که از دلم خبر داری ومیدانی چه در آن میگذرد
دلتنگم ، دلتنگم، دلتنگم
دوباره جمعه گذشت و قنوتِ گریان ماند
دوباره گیسوی نجوای ما پریشان ماند
دوباره زمزمه ی کاسه های خالی ما
پس از نیامدنت گوشه ی خیابان ماند
شبیه شنبه ی هر هفته پشت پنجره ام
و کوچه کوچه شهرم دوباره زندان ماند
برای آمدنت چند سال بایستی
در این تراکم بی انتهای ویران ماند؟
نیامدی که ببینی نگاه منتظرم
چه روزها به امید تو زیر باران ماند
سکوت آخر حرف من است چون بی تو
دوباره حنجره ام زیر بغض پنهان ماند
< type="text/java">> 3 هدیه
سائل | 17:40 - جمعه